Feeds:
نوشته
دیدگاه

*

ایران آمدن هرساله ام حالا تبدیل به یک عادت شده. با اینکه حداقل سالی یکبار می آیم و معمولن طولانی مدت هم می مانم، آن پیش ترها را به یاد می آورم- مثلن ده سال پیش را- که این آمدن ها یک اتفاق هیجان انگیز محسوب می شد. حالا از هیجانش کاسته شده ولی جالب اینجاست که از این بابت نه تنها ناراحت نیستم که خوشحالم. همیشه دوست داشته م اقامتم در این کشور عجیب و غریبی که زادگاه ماست عادی و معمولی باشد به حدی که عجیبی و غریبی اش از یادم برود، مثل بقیه کسانی که ساکن اینجا هستند. شاید تاثیر بالا رفتن سن هم باشد، که هر چه بیشتر تجربه کردم بیشتر پیش آمد که ذائقه ام چیزهای ماندنی و پایدار را به چیزهای هیجان انگیز ترجیح بدهد.
هر چه که هست، این آمدنها هنوز هم ملغمه ای از فکر و حس و ایده و تحلیل و آنالیز و کوفت را در درون من به جوشش می آورد و باز به تجربه یافته ام که بهتر است قسمت تحلیلگر و آنالیزور مغزم را خاموش کنم و وقت و انرژی خودم و بقیه را به هدر ندهم. (لابد می دانید که این ملک پر است از تحلیلگر و excess supply باعث شده بازار ما تحلیلگران پیش کسوت کساد شود و تصمیم به بازنشستگی پیش از موعد بگیریم!). اما باز هم حرف ها و فکرهایی هست که باید نوشت و حس هایی هست که باید بهشان بال و پر داد. الان یادم افتاد شبیه این حرف ها را دو یا سه سال پیش هم نوشتم و حالا تکرار می کنم.
«هنوز هم احساس تعلق به اینجا دارم و ندارم». معنی اش واضح نیست؟ این همه پارادوکسی که در این کشور هست را نمی بینید؟‌ این یکی هم روش. مثن به خط نستعلیق روی تی شرتی که تازگی با ذوق خریده ام احساس تعلق دارم. ولی همیشه یک «بین خطوط»ای هم هست که به راحتی دیده نمی شود و گاه حتی متن اصلی را تحت الشعاع قرار می دهد.

*

چطور می شود آهنگی که برای اولین بار می شنوی حس قوی نوستالژیک در تو ایجاد کند؟ این «دعای مجیر» محسن نامجو بد چیزی است! (و البته که خود نامجو هم بدچیزی است؛ من بعد از این همه سال که می شناسمش تازه فهمیدم حزن صدایش می تواند من را با خود به جاهایی ببرد که بقیه مثل شجریان نمی توانند). تا پیش از این حتی نمی دانستم دعایی به نام دعای مجیر هست. ولی یک حس هایی را در من زنده کرد که خودم هم ماندم؛ سنگین و ریشه دار. یک چیزی از جنس خاطره و هویتی که توی گنجه قدیمی خاک گرفته پنهان شده. ممکن است فراموشش کنی ولی می دانی که آنجا است. یک چیز هایی در جان امثال ما نفوذ کرده و چه بخواهیم چه نخواهیم با ما خواهند ماند، حتی اگر در زندگی روزمره گاهی به قعر دره فراموشی رفته باشند. حس ماه رمضان هم برای من از همین جنس است. چیزی از جنس سنت و خاطره ای که بخشی از هویت ات شده. … این طوری است که ربنای شجریان یک چیزی را در دل ما -اعم از مذهبی و غیرمذهبی- تکان می دهد. اگر معقولات و خود-درگیری های مدرن کمی دست از سرمان بردارند می بینیم فراتر از این بحث های تکراری – که مثلا روزه برای سلامتی خوب است یا مضر است، دین با عقلانیت سازگار است یا نیست و…- بخشی از روح جمعی ما در سنت های مذهبی ریشه دارد، و چه خوب می شود اگر آدمها روح جمعی شان را پاس بدارند.
کاش ما هم می توانستیم مثل اسپانیاییها سنت های مذهبی مان را در گذار به زندگی مدرن سکولار حفظ کنیم. عید پاک در اصل یک مناسبت مذهبی است ولی در اسپانیا -که اکثر مردم مذهبی مقید «نیستند»- تقریبن همه آن را بزرگ می دارند. در شهر تاریخی سه ویا مدارس و دانشگاهها یک هفته تمام و ادارات چهار روز تعطیل بودند. همه شهر تحت تاثیر برگزاری مراسم و «دسته های عزاداری» بود! مسئله اعتقاد مذهبی نبود، که خیلی‌‌ها دل خوشی‌ از مذهب نداشتند و اکثریت هم دلیل شان برای شرکت کردن مذهبی نبود، بلکه سنتی را زنده نگه می داشتند که هم برایشان پر از خاطره و نوستالژی بود و هم از آن هویتی قوی می گرفتند …
این ماه رمضان تا اینجا یک چند روزی را ناپرهیزی (!) کردم و روزه گرفتم و از قضا با دوستان ایرانی ام سر سفره افطار نشستیم و حس افطارهای ایران را زنده کردیم. نگاه کردم دیدم در تمام ده سال گذشته چنین تجربه ای در خارج از ایران نداشتم و چقدر لذتبخش و ناب بود!
این از این. یک سفر به یاد ماندنی هم رفتم به جادهٔ زیارتی سانتیاگو که باید درباره اش بنویسم. شاید وقتی‌ دیگر!
عکس را آنجا گرفته ام!

این آخر هفته ای که گذشت، جلسه شانزدهم شب شعر ما در مادرید به داریوش شایگان اختصاص داشت. حضور معنوی او نور تابانید به افکارمان. آنطور که باید نمی شناختیمش، فقط می دانستیم بزرگ و تاثیر گذار است. مرگ اش بهانه ای شد تا بیشتر از او و درباره او بخوانیم. یک ارائه مفصل آماده کردم و بیش از یک ساعتی درباره او حرف زدیم: از «آسیا در برابر غرب» تا «زیر آسمان های جهان» و «پنج اقلیم حضور»، از آنجا که به زعم هم-قطارانش روشنفکری بومی-گرا بود تا آنجا که جهانی-گرا شد. این چند روز خیلی ها دعوت کرده بودند به بهانه مرگ شایگان سراغ شناخت بهتر میراث فکری اش برویم. پدرم هم تشویقم کرد و منابعی برایم فرستاد. زمان هم داشتم و توجیه نه.
خوش به حال امثال شایگان، که بعد از مرگ هم حیات فکری شان ادامه دارد. بیشترین چیزی که مرا به روش و منش او علاقه مند کرد «بی تعلق» بودنش بود از لحاظ حرفه ای و انسانی. به هیچ مکتب یا مرام خاصی تعلق نداشت و اصرار داشت در بند عناوین نماند تا آزادی فکر کردن اش محدود نشود! یک جا در مصاحبه ای می گوید حتی شعر بزرگان را حفظ نمی کند چون نمی خواهد روی الگوی فکر کردنش تاثیر بگذارد! هر چه بیشتر از او و سبک زندگی اش می خواندم شباهتش با سعدی بیشتر جلوی چشمم می آمد. «بی تعلق بودن» و «کمال گرا نبودن» سعدی و شایگان شاید ریشه ای هم در این واقعیت داشت که هر دو در زندگی شان بسیار سفر کرده بودند و بسیار در هوای فرهنگ ها و آیین های گوناگون دم زده بودند. هما کاتوزیان درباره سعدی می گوید «او صاحب مکتب و ایدئولوژی نیست و به هیچ ایدئولوژی، مکتب و طریقتی نیز بستگی ندارد. به جهان و آنچه در آن است از زوایای گوناگون می نگرد و در قلمرو اندیشه و سخن برای هر راه و روشی – کم یا بیش- ارزش و اعتباری قائل است.» و ادامه می دهد » به عبارت دیگر سعدی کمال‌گرا نبود و وعده ی هیچ بهشتی را در این دنیا نمی داد. در نتیجه، در همه امور اهل اعتدال بود، نسبت به جهان دیدی مثبت داشت و به هم‌نوعان خود- که کم و بیش عاری از کمال‌اند- خیلی سخت نمی گرفت. او مروج کوشش برای پیشرفت بود نه منادی امید به کمال. عقیده داشت که همین زندگی با همه کمبودهایش ارزش زیستن دارد «. تا آن جايي که من شناختم، تک تک این جمله ها در مورد شایگان هم صدق می کند. به نظرم او نه فقط دانشی عمیق بلکه بینشی روشن داشت و همين بود که من را به خودش جذب می کرد و هر چه بیشتر خواندم، بیشتر علاقمند شدم که از او یاد بگيرم. از او که به گفته خودش، نه فیلسوف، بلکه سالک فرهنگ‌های جهان بود.

فصل اول «شهرزاد» که بیرون آمد من هنوز ساکن سه‌ویا(ی دلربا) بودم و بیشتر اوقاتم را با دوستان غیرایرانی می گذراندم. پایه ی سریال ایرانی دیدن نداشتم و هیچ وقت نشد کامل ببینمش. امروز بیحالی بعد از بیماری را بهانه کردم نشستم چند قسمت پشت سر هم از فصل دوم را دیدم.

* صحنه های ابراز عشق شهرزاد و فرهاد به هم خیلی شاعرانه اند. شاید مثال دیگری از اینکه «محدودیت می تواند باعث بروز خلاقیت بشود!». طبعن بازیگر ها حتی نمی توانند به هم دست بزنند ولی با ترکیبی از بازی صورت و بدن به اضافه متنی که خلاقانه نوشته و عجین شده به شعر سحرانگیز فارسی صحنه های نابی خلق می کنند. و اصلن شاید زیبایی شعر عاشقانه فارسی (شرقی؟) به همین پرده پوشی ها و رمزآلودی هاست.

* صحنه هایی که از تهران قدیم نشان می دهد چقدر دلرباست. به این فکر کردم که اگر همان بافت قدیمی را تا امروز نگه داشته بودند شاید زندگی در تهران کمی تحمل پذیرتر بود. آدمها به نوستالژی نیاز دارند برای اینکه از زندگی روزمره فاصله بگیرند. مرکز شهرهای اروپایی که اغلب نمونه اعلای زیبایی بصری «تاریخی» اند اما حتی در شهرهای کوچک امریکا هم من با همان چهارتا ساختمان با قدمت شورای شهر و پست و پلیس و … کلی صفا می کردم!

  • عاشق این یک مصرعم. مصرع بعد می گوید «عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما». در بیت بعد ادامه می دهد: «روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد / زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما». محشر است! ولی همان یک مصرعی که در عنوان گذاشتم همه این حرفها را کفایت می کند. «عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است». هر توضیحی اضافه است. عاقل را توضیح افاقه نمی کند و عاشق هم که نیازی به شنیدن توضیح ندارد.
  • آمدم اینجا بنویسم که صرفن یادم می رود نوشته های فیس بوک را در وبلاگ هم کپی کنم و ظاهرن روش اتوماتیکی هم برای این کار وجود ندارد. دیدم پست قبلی هم همین را گفته ام! شاید وقتش است این وبلاگ را بازنشسته کنم. دوستی می گفت فلانی از سال 2007 این وبلاگ را داری (نمی دانست از 2002 در صفحه های دیگری هم می نوشته ام). «عجب پشتکاری داری که ده سال نوشته ای!»
  • ولی دوستم اشتباه می کرد. این اسمش «پشتکار» نیست، «سماجت» است. فرق این دو تا در این است که اولی برای رسیدن به هدفی با ارزش اصرار و استمرار می ورزد ولی دومی برای هدفی که ممکن است پیش پا افتاده و کم ارزش باشد.من فقط سمج بودم و وبلاگ پرخواننده ی هویج را حتی بعد از اینکه عمر طبیعی طنز/مینیمال(؟) نویسی ام به پایان رسید و تعداد خواننده ها به شدت افت کرد، با تغییر کاربری ادامه دادم و هر از گاهی سری زدم و چیزی شخصی نوشتم. سماجت کردم و دیدم معدود خواننده ی سمج تر از من هم اینجا هست و صفحه «عمومی» دیگری برای نوشتن در شبکه اجتماعی ایجاد نکردم. این شد که در عمل بعضی نوشته های مورد علاقه ام «آن طرف» جا ماند و بعضی ها «این طرف» و الان آرشیو یک دستی ندارم. حالا مثال وبلاگ فقط برای روشن شدن منظورم بود. دارم فکر می کنم در چیزهای حیاتی تر زندگی، آیا می توانم یک جوری سماجت ذاتی ام را تبدیل به پشتکاری کنم که همیشه از نداشتن اش حسرت خورده ام؟ من از آنها بودم که سر امتحان روی حل یک مسئله سخت سماجت می کردم به قیمت اینکه زمان برای باقی سوالها کم بیاورم! آیا می شود این سماجت نابخردانه را طوری هدایت کنم که به پشتکار عاقلانه برای حل «تکالیف» سخت در طول ترم تبدیل شود؟ (حالا دوره دانشجویی ما گذشت و رفت و تمام شد ولی سبک زندگی اش هنوز مانده و فکرش در استعاره و تشبیه کردن مان!)
  • بالاخره در اینستاگرام هم صفحه ای درست کردم و کمی فعال شدم. از سه روز پیش. به یادم آورد چقدر «دو-شخصیتی» هستم -بدون تعارف و ان شاء الله بدون تعارض! فضای فیس بوک من طوری است که حرف جدی «هم» می طلبد. فکر کردن عمیق را هم اجازه می دهد. و نوشتن متعاقب فکر کردن را. و گاهی بازخورد خوب و جدی گرفتن از بقیه را. فرقش با وبلاگ در جدی بودن و مجالی که برای فکر کردن می دهد «نیست»، صرفن این است که یک سری چیزهای پیش پا افتاده تر و شخصی تر و گاه به گمانم بامزه را هم آنجا می نویسم. اینستاگرام ولی برعکس. مجالی برای هیچ چیز نیست. (سخن کوتاه می کنم و نمی گویم از فضای کلی اش چقدر متنفرم. ولی دیدم آدمهایی هم هستند که استفاده های محدود و مفیدی ازش می کنند). همین سریع بودن و بی مجال بودنش، ناخودآگاه من را به طنز کشاند. «استوری» می گذارم و «تیکه»ی به نظر خودم بامزه ای می پراکنم و می دانم 24 ساعت بعد اثری هم ازش نیست! فعلا که آن روی «هویجی»ام را فعال کرده. البته بعید می دانم که زیاد آنجا فعال شوم. امیدوارم همین قدر محدود بماند. وقت آقا وقت! عمر آقا عمر! مثل برق و باد می گذرد!

*

خب این هم برای اینکه وبلاگ بعد از بیش از 5 ماه بروز شود! این مدت یک چیزهایی در فیس بوک نوشتم و شاید می شد بعضی هایش را اینجا هم بفرستم. صرفن یادم نبود.

صرفن یادم نبود. یک تصادف ساده مثل خیلی چیزهای دیگری در زندگی مان که حاصل یک تصادف ساده اند و گاه بی جهت به آنها می بالیم. و یا توجیه می آوریم وقتی از ماحصل آن تصادف ها راضی نیستیم.

کاملن صادقانه زندگی کردن کار سختی است چون زمانه و آدمها بخاطر صداقت تنبیه ات می کنند؛ اما کاملن ناصادقانه زیستن عذاب بدتری ست از آن رو که سبب دوگانگی، چندگانگی و چندپاره بودن شخصیت آدمی است و نیز چون بهره ای از واقعیت ندارد.

بگذریم. این پنج ماه، فاصله بین این نوشته و قبلی، بعضی «اشتباه»ها را دوباره تکرار کرده ام و دارم فکر می کنم آیا درسهایی که فکر می کردم از خطاهایم گرفته ام از یادم رفته بودند؟ یا زندگی صرفن همین آش است و همین کاسه؟

باز بگذریم. این مدت مکالمه هایی از جنس «بلند بلند فکر کردن» با دوستان همدل داشتم که باعث شد برای چندمین بار متوجه ارزش دوستی و مصاحبت بشوم.

حالا من ساکن نیوجرسی بودم و بیشتر این دوره پنج ماهه را در غرب رود هادسن گذراندم. ولی اسم تجربه اش را می گذارم نیویورک. الان در فضای تعلیق هم هستم، یعنی در حالی در کمتر از 24 ساعت دیگر از اینجا می روم (اگر از پرواز جا نمانم!) که هنوز نمی دانم در آینده نزدیک برخواهم گشت یا نه. هوای مه آلود غروب امروز در منهتن بهترین طراحی صحنه بود، و قطره های نم نم باران که نمی دانی بالاخره می بارد یا نه.
نیویورک از همان اول کار دلم را برد. ولی ناخودآگاه دل نبستم چون می دانستم رفتنی ام. حواسم بود که پنج-شش ماه بیشتر نیستم، حالا گیریم اندکی هم کم یا بیش. چطور می شود آدمیزاد یادش می رود زندگی دنیا هم همین است؟ متوسط بگیریم مثلن 80 سال اینجا هستی، حالا گیریم اندکی هم کم یا بیش. «بساط عیش چنان پهن کن در این دنیا / که دست و پا نکنی گم به وقت برچیدن!». نگاه کردم دیدم نه تنها نزدیک 14 سال است که در ایران سکونت ندارم، بلکه حتی در هیچ کدام از آن چند شهر بعدی هم بساط ماندن پهن نکرده ام. همیشه مقیم موقت بوده ام و شاید قرار است همان طور که در روزهای اول آمدنم به نیویورک نوشتم (لینک در کامنت اول) عمری را اینطور زندگی کنم. مادرید این اواخر قرار بود نقش خانه دائم بگیرد اما تجربه امریکا که آمد وسط تمام کاسه کوزه ها را بهم ریخت؛ یادم انداخت که هنوز «هزار باده ی ناخورده در رگ تاک است». و اینکه در انتخاب جای زندگی بده-بستان (ترید آف) های دیگری را هم می شود متصور بود. مثل مرد جوانی که در آستانه عروسی، زن جذاب دیگری را می بیند و مردد می شود. نه اینکه وصلت آن زن دیگر را بخواهد، نه؛ ولی می بیند که هنوز جذابیت های دیگری در این دنیا هستند و شاید آماده ی چشم پوشی از همه آنها فقط به خاطر یک عروس نباشد.
جذابیت نیویورک برای من؟ لابد حدس هایی می زنید ولی نه، اشتباه می کنید. این منهتنِ بی همتا و این ساختمان ها و نورها و در و دیوار و این فضای پر از انرژی و نوآوری و خلاقیت و هنر و هیجان و تنوع، این ها همه خوبند ولی بعد از چندی عادی می شوند. مثل زیبایی زیباترین عروس دنیا. ولی آدمهایی که اینجا شناختم و فهم انسانی که بینمان شکل گرفت تکراری نمی شوند، چون چیزی است از جنس جریان سیّال فکر و روح. چه می دانم، چیزی مثل پرسشگری است و جستجو و رسیدن به فهم های جدید: از نو فهمیدن همان مفاهیم قدیم.
باز به استعاره از زندگی دنیوی، سعی کردم از لحظه های اینجا بودنم حداکثر استفاده را ببرم، انگار کن که مرگ، ساعت پرواز برگشت و کندن هواپیما از زمین است. و باز به ترتیبی که همه می دانیم (و مشابه تعبیری که در قرآن آمده) الان می گویم اگر من را به 5 ماه پیش پرتاب کنی (دوباره به زندگی دنیایی بازگردانی)، این بار بهتر و پربارتر (نیکوکارتر) می زیم. می گویی «باز آمدنت نیست، چو رفتی، رفتی»؟ بسیار خوب. چندان حسرت و غبطه ای هم برایم نماند، جز اندکی! نمره بدهم؟ «خوب» از لحظاتم استفاده بردم ولی نه «عالی»؛ و خب همین عالی نبودن و نقصان داشتنش بیشتر به زندگی زمینی مانندش می کند.
یک کار خوبی که کردم این بود که از همان هفته های اول اقامتم، یادداشت روزانه نوشتم. هر شب نوشتم و اگر جا انداختم، بعدن جبران کردم. اگر قلم (مجاز از کیبورد!) و نوشتن نبود آدمها موقعی که دلشان برای خودشان تنگ می شد چکار می کردند؟ (حالا خود در آن لحظه یا خود در گذشته!). آدمهای قبل از اختراع خط لابد نوستالژی هم حالی شان نمی شده. حالا اینها به کنار، اگر ابزارهای ارتباطی (مثل همین فیس بوک) نبود آدمها وقتی دلشان برای دیگری تنگ می شد چکار می کردند؟ این را که دیگر لازم نیست نئاندرتال (!) باشیم تا بفهمیم، قاعدتاً باید یادمان باشد! «آن موقع ها» لابد نوستالژی ها خیلی سنگین و کشنده بوده اند. شانس آوردیم!

نیایش‌های کافری (20)

حالا من و تو ممکن است باز میانه‌مان با هم خوب شود. ولی دست‌بردار نخواهم بود. نمی‌خواهم رفیق نیمه‌راه باشم برای بقیه بندگان‌ات. ما همه مستحق بخشش توییم، خوب یا بد، پارسا یا گردنکش.
تمامش کن. داوری را کنار بگذار. آغوش‌ت را باز کن تا بال دربیاوریم و همه سوی تو آییم. این آخرین فرصت توست، و آخرین امید ما.

نوشته شده در روز یکشنبه عید پاک. 27 فروردین 1396، برابر با 16 آپریل 2017.

نیایش‌های کافری (19)

«آن نفسی که با خودی، یار کناره می کند».
کافی است. می‌دانی که همین طوری هم پرونده اتهاماتت سنگین است؛ از آفرینش گرفته تا آن شوخی‌های بی‌ملاحظه ات با بندگان. لااقل کناره نگیر.

نیایش های کافری (18)

خودت می دانی این کفرگویی های من مثال دست و پا زدنی است شاید راهی به رهایی بیابم. راهی که پیشتر ها انگار حاضر و آماده جلوی پایم بود ولی بعد کم کم در مه آلودگی دنیا- دنیایی که مسئولیت آفرینشش با توست- گم شد.
یعنی می آید آن روزی که اگر خواستم این نوشته را بنویسم جمله معترضه اش را با آسودگی خاطر حذف کنم؟ تکرار مکررات برای چه؟ … «هین سخن تازه بگو» تا «طرحی نو دراندازیم». بگو، گوش می کنم.

نیایش‌های کافری (17)

مومنان اغلب آرزو می کنند زمان مرگشان در پایان یکی از دوره های توبه باشد، تا پاک و سبکبار سوی تو آیند.
مرگ من را هم زمانی بعد از اینکه یکی از این نیایش های کافری از ذهن و دلم گذشت رقم بزن. لزومن سبکبار-از بار گناه و آلودگی- نخواهم بود اما حداقل آماده و حاضریراق برای به چالش کشیدن تو در پیشگاه ات. از قدیم گفته اند بهترین دفاع حمله ست!
مثل نور گذرای شهاب سنگی می آیی و می روی؛ لابد انتظار هم داری چله نشین ات شوم تا ظهور بعدی؟ یا غیبت ات را توضیح بده یا انتظار چله نشینی نداشته باش. انسانم و فراموش‌کار، و یادآوری می کنم؛ آفریده‌ی خودت.
«ببخش». یک کلمه. توضیح نمی دهم. اگر معنی اش نمی دانی یعنی قادر به انجامش هم نیستی. در آن صورت فراموش کن؛ مثلِ منِ فراموش‌کار.

نیایش‌های کافری (16)

از من دلگیر نشو، اما راستش این آفرینش پر از نقصان و سرشار از تنافضی که دسته گل باریتعالی است، چندان تعریفی نداشت چه برسد به اینکه بخواهی لب به تحسین بگشایی که: «فتبارک الله احسن الخالقین» !
همین که مخلوقی چون من هست یعنی یک جای کار خالق حسابی می لنگد: مخلوقی که می خواهد، ولی نمی تواند آن گونه باشد که شاید و باید. و تو، خالقی که می تواند ولی نمی خواهد اشتباهش – آفرینش- را جبران کند.
می خواهی جبران کنی؟ بیا و روی از من مگیر، تنها گناهم -زیستن جز با یاد تو- را ببخش و پایان بده! قول می دهم آن اشتباهت را بیش از این به روی ات نیاورم.  قبول؟

«ما هیچ، ما نگاه» (2)

رفته بودم کنسرت یک گروه سوریه ای که مطلقن هیچ چیز ازشان نمی دانستم. طبعن هیچ تصوری هم نداشتم کنسرت چه طور خواهد بود. فقط چون اسم اش حلب بود. به یاد جنگ زده های سوریه. همین.
………………..
ولی نه، قضیه همینجا تمام نمی شود. مسئله این است که دو تا همکلاسی اهل حلب داشتم آن زمانی که در مادرید دانشجوی فوق لیسانس بودم. کرد سوریه بودند. سه سال قبل از شروع جنگ بود. این دو پسر تمام همکلاسی ها را دعوت می کردند که تعطیلات تابستان بروند حلب مهمان اینها باشند. تازه من با اخلاقشان زیاد حال نمی کردم و رابطه مان هم چندان صمیمانه نبود. حداقل 5 سال است که تماسی هم نداشته ایم و فقط دورادور جویای وضعیتشان بوده ام، هر دو پناهنده اند در غرب. خبرهای جنگ و ویرانی های حلب من را یاد این ها می اندازد و یاد آن روز که خوش خیال همه ی کلاس را دعوت می کردند خانه شان. اما خانه ای که چیزی ازش نمانده؟

آن صدهزاران نفر سوری ای که کشته شده اند، میلیونها نفری که آواره شدند و آنها که رنج بی پایانشان را حتی نمی بینیم و نمی شنویم یک طرف؛ این دو تا جوانِ نه چندان خوش اخلاق کرد سوری هم یک طرف. با این دو تا در یک هوا نفس کشیدم. با هم سر یک سفره نشسته ایم، به جوکها خندیده ایم، از یک چیز مشترک شاد/ناراحت شده ایم. آن میلیونها آدم دیگر، شمار کشته ها، خیلی وقتها فقط عددی بوده که رقم یکانش به سرعت بالا می رفته. عکس های ویرانی هم الکترونهای نورانی توی مانیتور بوده! همین! این دو نفر ولی آدم های زنده بودند. خیلی فرق می کند، و افسوس که فرق می کند. محدودیت بشری. «ما هیچ، ما نگاه».

کنسرت برای این بود که ساعتی خوشی و شادی مخصوصن برای سوری های مهاجر بی وطن فراهم کند. همینطور هم بود. من ولی تصویری که روی سن می دیدم ارکستر منظمی بود که انگار روی تلی از خرابه های حلب نشسته و این دو همکلاسی سابقم با همان بداخلاقی معمول غر می زنند و کلافه اند. چند میلیون و دو نفر آدم زنده کلافه اند.

ما هیچ، ما نگاه (1)

*

«حتی قبل از اینکه داور سوت شروع بازی رو بزنه ما سه-هیچ از روزگار عقبیم… همه امیدمون هم به اینه که -مادامی که رمق جوانی تو بدن هست- تو ضدحمله‌های ناغافل فاصله رو کم کنیم.»
بخشی از مکالمه من و دوستی که مثل خیلی‌های دیگه گرفتار تلخی‌های روزگار، از جمله قصه‌ی پرغصه‌ی مهاجرت است.

ماهی که گذشت را اینطور زندگی کردم: در تدارک شروع فعالیت جدید دانشگاهی و جا افتادن در محیط جدید و در کمال تعجب مقادیر قابل توجهی روزمرگی و حتی بطالت. و این روزهای اخیر هم که خبرهای بد و پر تنش می آمد و آخری اش بحث ممنوعیت ورود و ویزا برای ایرانی ها. طبعن به این سوال تکراری فکر کردم که چطور می شود تاثیر سیاست و دیوانگی هایش را در زندگی شخصی مینیمم کرد. جواب سرراست ندارد و در شرایط بحرانی شاید کسی بگوید هیچ طور. ولی این را به عنوان جواب قبول ندارم. همیشه فکر می کنم جایی برای بهتر شدن – حتی از وضعیت بحران اندکی کاستن- هست و تا وقتی که جا برای کار هست دلیل برای مبارزه نیز هم. (کمی ایده آل گرایانه و خوش باورانه شد حرفم. تکمله بدهم: نا امیدی و یأس هم جزیی از داستان است و اتفاق غیرمنتظره ای نباید به شمار بیاید).
اما از همه اینها گذشته، دارم به این فکر می کنم که در یک ماه گذشته کسانی که بیش از همه دوستشان می دارم احتمالن به چیزهایی فکر کرده اند که روحم هم خبر ندارد. دغدغه هایی داشته اند، حسرتها، یا نگرانی هایی که من به خاطر دوری جغرافیایی حتی به آنها حساس هم نبوده ام. و طبعن باز به این فکر می کنم که آیا یک عمر اینطوری زندگی کردن، می ارزد؟

«به زیر سقف این خونه / منم مثل تو مهمونم / منم مثل تو می دونم / تو این خونه نمی مونم».

عجب کاری کردم که روزم را محض تنوع با این آهنگ شروع کردم. نمی دانستم می رود یک سری فکرهای انباشته شده را از ته ذهن می کشد بیرون. آخرین روز سال 2016 است. نگاه می کنم در این یک سال گذشته، لابد به فراخور سن و مرحله ای از زندگی شخصی که تویش هستم، خیلی بیشتر از قبل به آینده، شغل، محل اقامت، خانواده و معیشت فکر کرده ام. یک جواب سرراست برای سوال «ایران یا خارج؟» همواره این بوده است که «خارج ولی آن نوع خارج که امکان حفظ ارتباط معنوی و فیزیکی با ایران را بیشتر فراهم کند».

ولی قضیه به همین سادگی نیست. باید این تبصره را به جمله بالا اضافه کرد که «با علم به اینکه توی این نوع زندگی همیشه جای خالی چیزی را احساس می کنی». دقیقن نمی توانم توضیح بدهم چه چیزی ولی خوب می دانم یک چیزی هست. چیزی از جنس تعلق خاطر، دلبستگی به آدمها و حساسیت به درد هایی که شاید بازتابشان در ذهن بزرگتر از خود واقعی شان باشد. بالاخره یک چیزی هست وگرنه چرا وقتی ترانه بالا به گوش ات می خورد حس ها و فکرها توی وجودت به غلیان در می آیند؟

نه آقا، ما تصمیم خودمان را گرفته ایم، « تو این خونه می مونیم«، نوستالژی بازی و ریا هم در کار نیست. «کی حال داره برگرده ایران با اون همه ناملایمات، اون جامعه عجیب و غریب و پرتنش، اون آدمها سر و کله بزنه؟ دیگه از ما گذشت«. هر روز که اینجا در خارج می گذرانیم یعنی چشم انداز عادت کردن به زندگی دائم در ایران را یک پله سخت تر کرده ایم. خلاصه که ما «تو این خونه می مونیم» ولی با تردید. با علم به اینکه احتمالن تا آخر عمر جای خالی چیزی را با خودمان حمل می کنیم و لابد حسرتی محو را.

نه شکایتی از کسی هست نه انتظار همدردی ای. فقط روایتی است از آدمهایی مثل من که ظهر آخرین روز سال میلادی را نه در فکر تدارک جشن سال نو که دل نگران خلاءی مدام می گذرانند. چند روز است که اینجا در نیویورک هستم، قلب تپنده ی کشوری که سرزمین فرصت ها می خوانندش. محض خیالپردازی هم که شده مسیر پیش روی خودم را تجسم می کنم اگر به غایت سختکوش و توانمند باشم. آن استاد دانشگاه بزرگ و شناخته شده را می بینم که هموطن ماست. عمر موفقی را اینجا گذرانده و به بالاترین درجه ها و افتخارات آکادمیک نائل شده. انسان دوست داشتنی ای هم هست و به خاطر شخصیت اش روی خیلی ها تاثیر گذاشته. ولی می دانید چیست؟ او سی و هشت سال است ایران نرفته! سالها پدرش را ندید و دیگر هم نمی بیند چون پدرش حالا مدتهاست که از دنیا رفته.

حالا مورد شخصی او را کنار بگذاریم. به فرض سالی یک بار هم بروی ایران و سر بزنی. با آن خلاءای که گاه و بیگاه یقه ات را می گیرد چه می کنی؟ خلاء ای که باعث می شود کنار بنشینی و مردم را نظاره کنی و ببینی خیلی هایشان خوش شانس بوده اند چون- لااقل در ظاهر- چنان چیزی را حس نمی کنند و در چنین روز سی و یک دسامبری به جای اینکه پای کامپیوتر و وبلاگ باشند سرگرم تدارک جشن سال نو هستند. لابد هیاهوی «تایمز اسکوئر» می تواند کمک کند حواست پرت شود و فکر نکنی به «آن چیزی که نیست» و گمان می کنی باید باشد. در این «سرزمین فرصت ها» می توانی به همه چیز برسی الّا آن چیزی که خلاء مهاجر مادام العمر بودن، یا «دائماً مقیم موقت» بودن(!) را برایت پرکند. شانس اگر بیاوری این است که فراموش کنی و حواس ات پرت شود.

طنز قضیه اینجاست که از جای خالی چیزی حرف می زنیم که شاید خود «موهومی» باشد. یعنی از آن چیزها که فقط در ذهن و قوه تخیل ما بازتاب پیدا می کند و بزرگ می شود. هر چند راهی برای آزمودن این قضیه نداریم چون فقط یک عمر بیشتر نداریم. نمی شود یک بار تا آخر، آن یکی مسیر را زندگی کرد و در ایران ماند تا ببینیم آخرش چطور می شود… «عمری دگر بباید، بعد از وفات ما را».

خاطره

می گویند موقع مرگ تصویرهایی از تمام طول زندگی مثل نگاتیو فیلم از جلوی چشم انسان می گذرد. با این حساب تجربه این آخرهفته و سفری که به شهر بی همتای «سه ویا» داشتم چیزی شبیه آن بود. بعد از تنها پنج ماه رفته بودم که خرت و پرت های باقیمانده را بیاورم و گشتی هم بزنم در شهری که چند سال از جوانی ام را در آن گذراندم به اسم دوره دکترا و به ارزش انباشتی از خاطره و تجربه. گویا فقط لازم بود کمی فاصله بگیرم – پنج ماه- و برگردم تا همه آن خاطره های به ظاهر پیش پا افتاده یک به یک و به سرعت از لای هزارتوی ذهن راهشان را پیدا کنند به خودآگاهی که حالا دیگر مسحور مانده بود: آن ساختمانی که هزاربار بی تفاوت از جلویش رد شدم را می بینی؟ این بار که می بینمش سریع به یادم می آید که اولین بار با فلانی از جلویش رد شدیم و فلان چیز اتفاق افتاد. همین طور آن یکی کافه، آن پله های دم رودخانه، آن آب نمای پارک، و هر گوشه ی دیگر این شهر، فریم به فریم تصاویر آن چند سال را پیش چشم می آورند. اینها دیگر برایم صرفن جسم و ماده نیستند؛ عجین شده اند با آدمها و همراهیها و حس ها. حالا که باز برگشته ام به زندگی روزمره در شهر معمولی، خیلی مشتاقم بدانم چه بر سر آن خاطره های پیش پا افتاده می آید؟ باز دوباره می روند در پس ذهن پنهان می شوند؟ فراموشی موقت؟ تا بار دیگر، اگرقسمت شود سفر دیگر؟
هر چه بود تجربه شیرینی بود. خوب می شود اگر تجربه دم مرگ هم چنین باشد.

  • «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید»
    چند وقت پیش دوستی بنا به موقعیت پیش آمده، در میانه صحبت فلاش بک زد به این جمله از کتاب سووشون سیمین دانشور که در ادبیات دبیرستان داشتیم. امروز، نمی دانم چه شد که یادش افتادم. و یاد آن سوال در خودآزمایی بعد از درس که «کدام بیت حافظ به همین مفهوم اشاره دارد؟» و جوابش که این بود: ثوابت باشد ای دارای خرمن / اگر رحمی کنی بر خوشه چینی.
    تا اینجای کار، غور کردن در آموخته های گذشته بود و ورق زدن ذهن. ولی یک دفعه نکته ای جدید، و بیرون از کانتکست، به ذهنم رسید که به ذهن رسیدن اش خود به قدر کفایت مضحک است: این که از زمان حافظ – قرن هشتم هجری- تا سیمین دانشور -قرن چهاردهم- تکنولوژی کشاورزی در سرزمین ما پیشرفتی نکرده! گندم را هنوز به همان روش قدیم درو می کنند و اگر شلخته درو کنند چیزی باقی می ماند برای خوشه چین تهی‌دست…
    مضحک است که ذهن چنان صفر و یکی شده باشد که در چنین میانه ای برود سراغ چنان نکته ای!
  • «به هرزه، بی می و معشوق، عمر می‌گذرد»: چند وقت است باز از اینکه اوقاتم در غیاب شعر و ادبیات می گذرد ناراحتم. شاید حتی گاهی چهره ی دبیر مرحوم ادبیاتمان در دبیرستان می آید جلوی چشمم که با آن نگاه نگران و با مهر نهان اش دارد افسوس می خورد که چرا خودم را از لذت دم زدن در آن هوا محروم کرده ام و اوقاتی را که می شد بهتر و دلپذیرتر گذراند، به هدر داده ام. طبق معمول دست به کار شدم، کمی شعر خواندم و یکی دو تا غزل سعدی هم حفظ کرده ام و گاهی وسط کار کردن روی کاغذ می نویسم و یا در طول مسیر با خودم تکرار می کنم.
  • یادم هست همان سال دوم یا سوم دبیرستان، یک تحقیق اضافی انجام داده بودم درباره زندگی سهراب سپهری، مونس روزهای خاکستری نوجوانی. در آن بحبوحه ای که دغدغه مان باید حسابان و فیزیک و تست کنکور می بود، با عشق و علاقه کتاب «از مصاحبت آفتاب» کامیار عابدی و یکی دو کتاب دیگر و نامه های سهراب به احمدرضا احمدی را خوانده بودم و چکیده اش را در جزوه ای جمع آوری کرده بودم. در کنار این علاقه ها، البته که نمره هم برایم مهم بود و ادبیات را بیست شده بودم لذا موقع تحویل دادن تحقیق به دبیر مرحوممان گفتم اگر می شود نمره اضافی اش را برای درس زبان فارسی در نظر بگیرد. در آن کم حرفی و کم رویی نوجوانی ام این حرف روی دلم ماند که «آقا البته برای نمره این کار را نکردم». نمی دانم پیش خودش چه فکری کرد و شاگرد محبوبش از چشمش افتاد یا نه… بگذریم. به لطف شبکه های اجتماعی فیلمی از یکی از کلاسهایش در سالهای بعد از ما به دستم رسید که یکی از شعرهای خودش را روی تخته می نویسد و با لحن خاص خودش می خواند. خدایش بیامرزد.

*

پررنگ ترین جنبه جنگ هشت ساله برای من اراده و شجاعت و روح بزرگ آدمهای زمینی ای بود که زندگی هایشان را جنگ زیرورو کرد و هویت شان را شکل داد. حالا که ما در فضای کاملا متفاوت درگیر زندگی های متداول و دغدغه های اغلب شخصی مان هستیم؛ هر از گاهی یاد جنگ افتادن لازم است: مرور کردن آن رنج ها که روح مردمان را بزرگ کرد و آن اراده های آهنین.
چند شب پیش فیلم قوی و تاثیرگذار «شیار 143» را در سالنی در مادرید بهمراه جمعی از دوستان ایرانی و اروپایی دیدم. قیافه های مبهوت و متاثر جمعیت موقع پایان فیلم دیدنی بود. تلنگری برای بیرون آمدن از زندگی شیک روزمره و درک جنبه دیگری از تجربه ی انسانی که آدمها را «از بین برد» و آدمها را «ساخت».

پی نوشت سفر

چند هفته ای می شود که از سفر تابستانی به ایران برگشته ام و ظاهرن همه چیز به قول مرحوم نوذری برگشته به «روال عادی برنامه». ولی روزی نیست که ذهنم درگیر ایران و نسبت من با آن نباشد. فکر می کنم بخش زیادی از این وابستگی عمیق و ریشه دار به خاطر پدر و مادر باشد. سعی می کنم آن دو نفر را از معادله کنار بگذارم تا ببینم چی باقی می ماند. خاطره؟ خاطره و گذشته که با گذشت سالیان خارج از ایران کمرنگ شد. دوستان؟ آنها که پراکنده اند چهارگوشه ی عالم.
هرچه که هست انگار درد ها و تشویش ها و نگرانی های مردمان آنجا را با وضوح بیشتری می بینم و می شنوم و حس می کنم. هم آنجا برای خودش «جغرافیای درد» است و هم لابد حسگرهای ما به خاطر ریشه فرهنگ و زبانی مان برای حس کردن آن چه آنجا می گذرد قوی تر است. سه-چهار سال پیش یک بار توی صف پمپ بنزین در تهران بودم. مرد جوانی دستفروشی می کرد، سی دی فیلم می فروخت. به ماشین جلویی چیزی فروخت و بعد انگار دید پول خرد ندارد باقی پول را بدهد. این پا و آن پا کرد، کلی جیب هایش را گشت، آخر سر با اضطراب بهش گفت: «راضی باش». لرزش و تمنای صدایش هنوز توی ذهنم مانده.