حالا من ساکن نیوجرسی بودم و بیشتر این دوره پنج ماهه را در غرب رود هادسن گذراندم. ولی اسم تجربه اش را می گذارم نیویورک. الان در فضای تعلیق هم هستم، یعنی در حالی در کمتر از 24 ساعت دیگر از اینجا می روم (اگر از پرواز جا نمانم!) که هنوز نمی دانم در آینده نزدیک برخواهم گشت یا نه. هوای مه آلود غروب امروز در منهتن بهترین طراحی صحنه بود، و قطره های نم نم باران که نمی دانی بالاخره می بارد یا نه.
نیویورک از همان اول کار دلم را برد. ولی ناخودآگاه دل نبستم چون می دانستم رفتنی ام. حواسم بود که پنج-شش ماه بیشتر نیستم، حالا گیریم اندکی هم کم یا بیش. چطور می شود آدمیزاد یادش می رود زندگی دنیا هم همین است؟ متوسط بگیریم مثلن 80 سال اینجا هستی، حالا گیریم اندکی هم کم یا بیش. «بساط عیش چنان پهن کن در این دنیا / که دست و پا نکنی گم به وقت برچیدن!». نگاه کردم دیدم نه تنها نزدیک 14 سال است که در ایران سکونت ندارم، بلکه حتی در هیچ کدام از آن چند شهر بعدی هم بساط ماندن پهن نکرده ام. همیشه مقیم موقت بوده ام و شاید قرار است همان طور که در روزهای اول آمدنم به نیویورک نوشتم (لینک در کامنت اول) عمری را اینطور زندگی کنم. مادرید این اواخر قرار بود نقش خانه دائم بگیرد اما تجربه امریکا که آمد وسط تمام کاسه کوزه ها را بهم ریخت؛ یادم انداخت که هنوز «هزار باده ی ناخورده در رگ تاک است». و اینکه در انتخاب جای زندگی بده-بستان (ترید آف) های دیگری را هم می شود متصور بود. مثل مرد جوانی که در آستانه عروسی، زن جذاب دیگری را می بیند و مردد می شود. نه اینکه وصلت آن زن دیگر را بخواهد، نه؛ ولی می بیند که هنوز جذابیت های دیگری در این دنیا هستند و شاید آماده ی چشم پوشی از همه آنها فقط به خاطر یک عروس نباشد.
جذابیت نیویورک برای من؟ لابد حدس هایی می زنید ولی نه، اشتباه می کنید. این منهتنِ بی همتا و این ساختمان ها و نورها و در و دیوار و این فضای پر از انرژی و نوآوری و خلاقیت و هنر و هیجان و تنوع، این ها همه خوبند ولی بعد از چندی عادی می شوند. مثل زیبایی زیباترین عروس دنیا. ولی آدمهایی که اینجا شناختم و فهم انسانی که بینمان شکل گرفت تکراری نمی شوند، چون چیزی است از جنس جریان سیّال فکر و روح. چه می دانم، چیزی مثل پرسشگری است و جستجو و رسیدن به فهم های جدید: از نو فهمیدن همان مفاهیم قدیم.
باز به استعاره از زندگی دنیوی، سعی کردم از لحظه های اینجا بودنم حداکثر استفاده را ببرم، انگار کن که مرگ، ساعت پرواز برگشت و کندن هواپیما از زمین است. و باز به ترتیبی که همه می دانیم (و مشابه تعبیری که در قرآن آمده) الان می گویم اگر من را به 5 ماه پیش پرتاب کنی (دوباره به زندگی دنیایی بازگردانی)، این بار بهتر و پربارتر (نیکوکارتر) می زیم. می گویی «باز آمدنت نیست، چو رفتی، رفتی»؟ بسیار خوب. چندان حسرت و غبطه ای هم برایم نماند، جز اندکی! نمره بدهم؟ «خوب» از لحظاتم استفاده بردم ولی نه «عالی»؛ و خب همین عالی نبودن و نقصان داشتنش بیشتر به زندگی زمینی مانندش می کند.
یک کار خوبی که کردم این بود که از همان هفته های اول اقامتم، یادداشت روزانه نوشتم. هر شب نوشتم و اگر جا انداختم، بعدن جبران کردم. اگر قلم (مجاز از کیبورد!) و نوشتن نبود آدمها موقعی که دلشان برای خودشان تنگ می شد چکار می کردند؟ (حالا خود در آن لحظه یا خود در گذشته!). آدمهای قبل از اختراع خط لابد نوستالژی هم حالی شان نمی شده. حالا اینها به کنار، اگر ابزارهای ارتباطی (مثل همین فیس بوک) نبود آدمها وقتی دلشان برای دیگری تنگ می شد چکار می کردند؟ این را که دیگر لازم نیست نئاندرتال (!) باشیم تا بفهمیم، قاعدتاً باید یادمان باشد! «آن موقع ها» لابد نوستالژی ها خیلی سنگین و کشنده بوده اند. شانس آوردیم!
نیویورک، پرده ی آخر از قسمت اول (و آخر؟) یا: «خداحافظی با تجربه ی نیویورک در هوای مه آلود»
مِی 22, 2017 بدست هویج
نظر بدهید